و دیروز پُر شد دهانت ز آوارها
و شادی به قلب جهان خوارها
نگه گر ندارند دگر حرمت روی ماهت عجب نیست
چنین مردماند کدخدادارها
***
و چشمت پر از خاک و خون شد ز کینه
به جرم بزرگ رفاقت به عمارها
همانها که پیوندِ جان با تو بستند
چو حلاج و عمار و تمّارها
دلم با تو بود تا بیایم کمک، من
ولی مصحلت داشت این کارها
اگر سهم تو خاک و آب است مبارک، مبارک
که بهتر ز زخم زبانهای سربارها
***
مبادا برادر دلت زین عملها برنجد
که بهرِ تو رفت است خونها به قلب جوانها
همانها که در راه تو جان سپردند
و رفت این چنین تحفهها تا ته استخوانها
و آن مادرانی که مردند در صبح این روز
ز داغ یتیمی آن نوجوانها
مرنج ای کمان آرش و رخشِ رستم
اگر غم زیاد است و زخم زبان ها
ز داغ جدایی روشن دگر غم مخور چون
که یاد تو و اوست دیگر به کل جهانها
کمی صبر شب هم دگر نا ندارد
که صبح خواهد آمد و جانت دهند روشناها