موضوع انشاء
چگونه تابستان خود را گزراندید
بنام خدا.من تابستان را دوست ندارم
چون دیگر وقت بازی کردن ندارم و دائم باید برم کلاس زبان و گیتار و شنا و ...و بجای هشت ساعت کلاس دوازده ساعت بروم در کلاس های مختلف.
اما امسال با تابستان های دیگر فرق داشت.پدرم کارخانه اش را پس داده بود و مادرم میگوید چند سال رفته خارج و ما وقتی دلمان برایش تنگ میشود میرویم جایی که دیوارهای بلند دارد و پدرم هم می آید آنجا تا ببینیمش.حتی وقتی رفته بودیم آنجا پدرم را ببینیم یک دختر که تقریبا هم سنم بود میگفت مهدی هاشمی هم اینجا هست.من نمیدانم او کیست ولی حتما خیلی آدم مفیدی برای جامعه است.چون وقتی از کسی راجع به او سوال میکردم همه می گفتند هییس! و به احترامش سکوت می کردند.
بعد از مسافرت پدرم ما هم اسباب کشی کردیم و آمده ایم محله ای که پر از بچه است و از صبح تا بوق شب بازی میکنیم.دیگر مادرم من را کلاس نمی فرستد.حتی رفتیم مدرسه ثبت نام کنیم آقای مدیر به مادرم گفت اگر تا اخر تابستان مبلغ ندهد می توانم بازی کردن از صبح تا بوق شب را در کوچه ادامه بدهم.ولی مادرم رفت طلا فروشی و النگواش را داد و مبلغ را گرفت و من به مدرسه آمدم.امسال تابستان خوبی داشتیم.این بود انشاء من.