آلزایمر هم خوب چیزی است.هر چه بر سرش بیاورند یادش می رود. یک روز لبخند میزنند و با مصدق دست می دهند و زرتی کودتا میکنند.یک روز با این قرارداد و آن قرارداد تکه ای از گوشت ایران میکنند. روز دیگر با سید دست می دهند و فردا می گویند سر زمین او محور شرارت است.یک روز از کسانی که ایران را به نا آرامی می کشانند حمایت می کنند،فردا غنی سازیمان را پلمپ میزنند.

آهای آدم خارجی هابیایید صحبت کنیم.ما با صحبت هایی که با شما کردیم افغانستان و پاکستان و ترکمانچای و بحرین را از خاکمان حذف کردیم.

شما آدم خارجی ها چقدر قشنگ گول بر سرمان می مالید.خیلی حال میدهد.وقتی شکولات شما،بچه فکرهای ما را می فریبد، وقتی نی نی های ما میان شما احساس بزرگی می کنند، گنجایششان آنقدر نمی گنجد که می ترکد. ما مجبوریم وقتی بزرگانمان بر اجساد داعش راه می روند بچه هایمان را برای خاله بازی بفرستیم.

ما فراموش می کنیم.

اگر می خواهید خنجر دیگری بزنید این همه مهمان بازی کافیست...! بیا بدون بی حسی تا تهش فرو کن.
 لا مذهب...! این که آوردی قداره است که.

راستی عمار کشورمان را کجا فرستادیم؟
 رفته با بهار بازی کند؟! نه عمار ما بچه نیست.

نه عمار ما با بهار کاری ندارد.من باور نمی کنم.عمار من خیلی خوب بود.عمار من در سازمان ملل فریاد میزد مرگ بر آمریکا. عمار من خیلی ها را خانه دار کرد.عمار من دست مستضعفین را گرفت و بلند کرد. عمار من قفل دهان دانشمندان هسته ای را شکست. عمار من هر جا می رفت امید می برد. عمار با فحش و دری وری ناراحت نمی شود.عمار من فرار نمی کند. می ایستد و میجنگد. عمار من با ذزذ های پول دار قهر است.

من عمار خودم را می خواهم.
 عمار من مثل مردهای محله یمان لباس می پوشید.عمار من در فلکه احمد آباد اصفهان برایم دست تکان داد. عمار من اصلا از علی دست نمیکشید. من همان عمار را می خواهم.

من که زور ندارم.
 من که آنقدر بزرگ نیستم به پدرم علی کمک کنم.من که کوچکم، کاش عمارم بود. کاش زبیر وقتی علی را با دست بسته به دارالعماره می
  بردند شمشیر نمی کشید و منتظر اذن جهاده علی می ماند.

عماره من نمرده... من عمارم را می خواهم...